زن دایی
نه سال داشتم که برگشتیم تبریز یعنی زادگاه
مامانم، برادر بزرگترم ساسان بزرگ شده تهرون بود و منم اونجا به دنیا اومده بودم اینکه
قرار بود تو تبریز زندگی کنیم
آزارم می داد ولی ساسان از اومدنمون به اینجا
خوشحال بود. یه جورایی چون بچه تهرون بودیم بیشتر مورد توجه قرار می گرفتیم ولی من
سرزبون دارو شلوغ ترو زیبا تر از ساسان بودم به خاطر همین هنوز نیومده دل دختر دایی هامم برده بودم.
چهارتا دایی داشتم که دوتاشون متهل بودن و
دوتاشون مجرد، تو همون حوالی بود
که دایی فریدم ازدواج کرد.
اسم زنش مونا بود و 23 سال داشت که عروس شد یعنی
5 سال بزرگتر از ساسان و 14 سالم بزرگتر از من. زن داییم با من و پسردایی ها و
دختردایی هام صمیمی و خون گرم بود. طوری کهاز بازی ها و دوچرخه سواری گرفته تا
نوشتن تکالیف مدرسه با زنداییم لذت بخش تر بود. اوایل آره همین طور بود ولی کم ککم
و به مرور یه چیزایی داشت عوض می شد...
مثلا پسردایی هام می گفتن که زندایی (مونا)
احسانو بیشتر از ما دوست داره... یواش یواش یه حس عجیبی نسبت بهش پیدا کردم...
وقتی ازش دور بودم و یه مدت نمی دیدمش این حس فراموش می شد ولی وقتی بیشتر می
دیدمشو بهش نزدیک می شدم شدت می گرفت اصلا نمی فهمیدم این چه حسیه فک می کردم از
بلوغه و بخاطر نوجوونیه آخه تازه وارد 16 سالگی شده بودم. خیلی فکرمو مشغول کرده
بود نمی تونستم درس بخونم، از مدرسه فرار می کردم و به بهونه اینکه بهم درس یاد
بده می رفتم خونه شون اما بعدش ناراحت می شدم.
سعی می کردم این حسو از دلم بیرون کنم ولی با
نوازشاش و نگاهاش حتی پیش بقیه منو به شور میاوورد.
پسردایی هام راس می گفتن اون با من یه جور دیگه
رفتار می کرد. این موضوع روح و حتی جسممم درگیر کرده بود. با خودم می گفتم یعنی
اونم این حس و نسبت به من داره؟؟!!
روز عروسی دایی فرید هیچ وقت یادم نمی ره زن دایی
(مونا) ماه شده بود نمیدونم، شاید به چشم من اینقدر جذاب دیده می شد. صبح فردای
اون روز خونه آقا جونم اینا بودیم همه طبقه پایین بودن رفتم بالا دیدم زندایی (مونا)
رو کاناپه داره فیلم نگاه می کنه گفتم چرا تنها نشستی؟؟
گفت: دیشب هوا سرد بود سرما خوردم حوصله ندارم
بیام پایین. گفتم: دیشب... دیشب ماه شده
بودی، زندایی (مونا) لابد چشت زدن.
خندید و گفت: اگه اینجوری بود تو الان باید تو
بیمارستان بودی مگه ندیدی دخترا چطوری نگات می کردن؟!!
می خواستم بگم من جز تو کس دیگه ای رو نمیدیدم!!
بعد بلند شد و رفت کنار پنجره، پشتش به من بود رفتم پیشش دستامو گذاشتم دور کمرش و
سرمو نزدیک کردم و چند تا از موهای زیتونی رنگشو گذاشتم لای لبام.
نمی دونستم چی تو دل زنداییم (مونا) می گذشت فقط
اینو می دونستم که اگه هیچ حسی بهم نداشت نمی ذاشت نزدیکش شم.
روز به روز وابستگیم بهش بیشتر می شد و بیشتر به
هم نزدیک می شدیم. وقتی لمسش می کردم و بدنم به تنش می خورد تمام عضلاتم منقبض می
شد.(یه لذتی که هیچ وقت تجربش نکرده بودم)
سه سال متوالی... ادامه پیدا کرد...
من همش احساساتمو بهش ابراز می کردم اما زندایی
(مونا) بهم نمی گفت دوسم داره در حالی که می دونستم بدون من دیوونه میشه.
یه روز که رو مبل کنارش نشسته بودم و دستمو از
پست گردنش انداخته بودم روی سینه اش و اونم لم داده بود به من و داشت با گوشیش ور می رفت بهش گفتم بیا فرار کنیم!!
گفت: تو
دیوونه شدی...
گفتم:
نه اتفاقا تازه سر عقل اومدم... اینجوری نمی شه نمی تونم ببینم مال من نیستی...
گفت: بخدا تو کم داری... برو جوونیتو بکن..از
جوونیت لذت ببر... چرا خودتو به دردسر میندازی؟؟ بعدشم مگه من مغز خر خوردم با تو
فرار کنم!! احسانم، عزیزم من یه بچه دارم، 33 سالمه نمی تونم یه عمر با بی آبرویی
زندگی کنم... خودتم نمیتونی تحمل کنی، عذاب وجدان می گیری که چرا به داییت خیا نت
کردی.
گفتم: مگه الان بهش خیانت نمی کنم؟؟؟!!
برگشت و رو به من کرد و دستشو آروم گذاشت رو
صورتم یعد گفت: فکر فرارو از ذهنت بنداز بیرون... اصلا دیگه منم فراموش کن.
دستشو محکم از رو صورتم کشیدم و گفتم: تو دوستم
نداری و نداشتی فقط باهام بازی کردی.
همون لحظه یه صدایی از کنار بوفه اومد، بلند شدم
ببینم صدای چیه...
صدای سوئیچ بود که از دست ساسان افتاد روی
سرامیک...
بهش گفتم: کی اومدی؟؟
گفت: همین الان چطور مگه؟!!
گفتم: هیچی بی خیال...
ولی کاملا واضح بود که داره دروغ می گه... همه ی
حرفای مارو شنیده بود.
چند قدم جلوتر که رفت دوباره پرسیدم: راستشو بگو
ساسان، تو چیزی شنیدی؟؟!!
بهم نگاه کردو گفت: گوه بزرگی داری می خوری...
خودتو جمع کن وگر نه بد می بینی!!
پرسیدم: می خوای چیکار کنی؟؟
گفت: ابله من به خاطر خودت می گم از هرزگی به تو
خیری نمی رسه، کثافت کاریاتو جمع کن تو که نمی خوای رسوای زمین و زمان بشی؟؟!!
گفتم: از این حرفا گذشته دیگه برام مهم نیست چه
اتفاقی می خواد بیوفته.... در حالی که تمام بدنم می لرزید.
ساسان هیچی نگفت و درو محکم کوبید و رفت. اون شب
تا صبح خوابم نبرد... صبح که شد... ساسان خواب بود، ماشینشو برداشتم رفتم جلوی
خونه ی داییم، دایی فرید تازه از خونه بیرون رفته بود ساعت 7:30 صبح بود.
به زندایی(مونا) زنگ زدم و گفتم: لباساتو بپوش
بیا بیرون کارت دارم...
گفت: هر کاری داری بیا تو بگو، داییت خونه نیست.
با لحن عصبانی و بلند گفتم: می دونم... بیا
بیرون می برمت یه جایی...
گفت: باشه ولی اول گلبو رو برسونیم... مدرسش
داره دیر می شه.
گلبو (دختر داییم) رو رسوندیم مدرسه.. همین که
پیاده شد، زندایی (مونا) پرسید : قراره کجا بریم؟؟
جواب ندادم...
کم کم سرعتمو زیاد کردم کردم...
گفت: تازه گواهینامه گرفتی زیاد تند نرو...
منم به لجش سرعتمو بازم بیشتر کردم...
این بار گفت: چته؟؟ چه مرگته؟؟ می خوای
هردومونو به کشتن بدی؟؟
بلند داد زدم: آره ...آره... یا باید فرار کنیم
یا هم بمیریم...
گفت: حاضرم بمیرم ولی هیچ وقت باهات فرار نکم...
همین که اینو گفت پامو رو گاز فشار دادم...
جیغ کشید... التماسم کرد که یواش برم...
گفتم: اعتراف کردی که دوسم نداری...
گفت: تو الان عصبی هستی، نمیدونی داری چیکار می کنی...
حرفش تموم نشده بود که داد کشیدم گفتم: خفه شو...
همش گریه والتماس می کرد و می گفت: تورو خدا یواش برو... من بچه دارم... گلبو
گناه داره ... نمیتونم ازش جداشم... بیا
برگردیم.
سرعتمو کم کردم...
این بار آروم تر گفت: احسانم، فدات شم من اگه دوست نداشتم هیچ وقت با آبروم
بازی نمی کردم... ولی اینو بدون که اگه یه روز بی آبرو بشم می میرم.
آره... حرفاش منصرفم کرد... برگشتیم سرجای اولمون..................................
.
چن روز بعد... بابام زنگ زد گفت: بیا خونه ی آقاجون .
حوصله ی مهمونی نداشتم ولی رفتم.
از در که وارد شدم دیدم هرکسی، دمق یه
گوشه ای نشسته... مثل اینکه فقط من بی حوصله نبودم... .
سلام دادم... از چهرشون معلوم بود عصبی بودن. تنها عزیزجون ودایی کوچیکم
(فربد) جواب سلاممو دادن... فهمیدم یه چیزی شده. همون جا ایستاده بودم که بابام
پرسید: احسان، ساسان چی میگه... . ؟؟
دیگه تا همین جا که شنیدم کافی بود که بدونم چی شده.
به ساسان نگاه کردم... نمیدونستم چی باید بگم...
دایی (فرید) بلند شد واومد جلو ویک قدمی من ایستاد و گفت: زنداییت می گه نه
حالا می خوام از زبون توهم بشنوم... .
با تعجب بهش گفتم: یعنی هرچی بگم باور می کنی؟؟!!
گفت: آره...
به زنداییم (مونا) نگاه کردم... با صورت پریشان و چشمای خیسش معلوم بود که
ازم می خواد انکار کنم.
رو به داییم (فرید) کردم و گفتم: نمیدونم ساسان چی به شما گفته ولی
من..................................
من دوسش دارم...
یه ثانیه نگذشته که یه سیلی محکم زد
تو گوشم... اونقدر محکم بود که حس کردم دیگه نمیشنوم...
دایی بزرگم (فرهام) گفت: تف به ذاتت... تو خجالت نمی کشی راسراس واستادی و تو
چشای داییت زل زدی می گی زنتو می خوام؟!!!!!!!!
مامانم (فریده) با دستاش به پاهاش سیلی زد وگفت: زنیکه ی هرزه پسرمو از راه به
در کردی و زندگیه مارو تباه، حالا چه جوری می خوای این رسوایی رو جمع کنی
هاااااااااااااااا؟؟
دیگه از اون شب رسوایی نمی گم، برام عذاب آوره چون بزرگترین حماقتم بود شایدم اصلا نباید کار به اینجا می کشید...
چن روز بعد زندایی (مونا) بهم مسیج داد:(( یادته بهت می گفتم اگه
یه روزی آبرومو از دست بدم جونمم از دست میدم، تو هم می گفتی پس اگه آبروت مهم تر
از منه پس دوسم نداری... حالا هم آبرومو از دست دادم، هم تورو، هم جونمو... ولی
بدون خیلی دوست داشتم... نفسم.))
وقتی این حرفارو خوندم داشتم دیوونه میشدم...
نفهمیدم چه جوری خودمو به خونشون رسوندم...
رگشو زده بود...
به بیمارستان رسوندمش... هنوز زنده بود...
ولی چن ساعتی نگذشت که گفتن... غم آخرتون باشه... .
نمی دونستم باید چیکار کنم فقط زجه می زدم...
حالا چطور باید به داییم و بقیه می گفتم که...
نمی
دونم اعتراف احساساتم اون شب از پاکی عشق بود یا رسوایی هوا و هوس!!
مونا (زن دایی)
مونا
اینم آقا احسان
[ بازدید : 6967 ] [ امتیاز : 3 ] [ نظر شما :
]